گل پسر ما پرهامگل پسر ما پرهام، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

حرفهای بابایی (پرهام و بابائیش )

اولین روز /دومین ماه/ سومین فصل/چهارمین سال

از لحظه ایی که میفهمی یک موجودی از تو و شریک زندگیت شکل گرفته و داره رشد میکنه ، دنیایی از احساسات جدید و رنگارنگ توی قلبت پدیدار میشه ، اولش شروع میکنی به خیالبافی  و خودتو با یک پسر یا یک دختر کوچولو در حال قدم زدن و خوش و بش تصور میکنی ... بعد به خودت میگی کدومش بیشتر بهت میاد ! نیم نگاهی به همسرت میکنی و یواشکی به جای اونم خیالپردازی میکنی . قند توی دلت آب میشه وقتی که توی آغوشش یک نوزاد را به تصویر میکشی  ... بخصوص اونروزایی که شب از سرکار میای خونه و چشمت به لباسهای نیم وجبی و اسباب بازیهای جورواجوری میافته که مامانی با ذوق و شوق قلبی فراوون و البته با ابراز احساسات زبونی یکی یکی نشونت میده و حسودیت میشه که چرا مث...
3 آبان 1390

پرهام و مهمونها ...

این چند روز پرهام حسابی سرش گرمه . چون هم خاله اینا از تهران اومده بودند و هم عمه اینا از کرج هنوز اینجا هستند . پدرام (پسر عمه ی بزرگ ) به خاطر موهای بلندش به شدت برای پرهام دلهره آور شده بود به طوریکه که برخلاف همیشه اصلا دلش نمیخواست بره طبقه بالا پیش مامان جوجوگ ! و حتی به ما هم اجازه نمیداد بریم بالا ! و به شدت بغض و التماس میکرد " بابا نئو ... پدام نهههه ... " خب حق داره بچم ... آخه خواهرزاده گرامی باعث به هم خوردن پارامترهای خاص تشخیص جنسیت پرهام شده بود ! تعجب میکرد چرا پدرام  موهاش به اندازه مامانش بلنده و لی مثل باباش ریش پروفسوری داره ! در حالیکه همین آقا پدرام خوشتیپ به عنوان اولین نوه خانواده ما خاطرات شیرینی با اینجا...
19 مهر 1390

پاییزه و پاییزه

سلام و صد سلام به همه دوستان گل و بی همتای خودمون . امیدواریم این چند روز که ما نبودیم بهتون خوش گذشته باشه و از دست این پدر و پسر شیطون نفسی کشیده باشین ! ( یکمی لوس بازی بعد این همه غیبت لازمه ..! ) راستش این مدت هیج کجا نبودیم و مامانی خونه آبجی مشغول تر و خشک کردن مهدیس خانوم ! و منم با این اخلاق جدید پرهام خان همش در حال بازیه " خونه خاله از اینوره یا از اونوره "   منظورم اینه که وقتی میومد پیش من میگفت مامانو میخوام وقتی میبردمش اونجا میگفت بابا را میخوام ...! دلش میخواست همزمان سه تایی کنار هم باشیم - این کاراش به نوعی باعث خرسندی من میشه چون پرهام مثل یک گره محکم طناب زندگی ما را به هم پیوند داده که با هربار بریده شدن ...
16 مهر 1390

یک روز کاری با پرهام

اول عکس مهدیس خانم ، دختر خاله پرهام را ببینید . فعلا که دختر خوبیه ! همش میخوابه ! اما دیروز یک تعارفی به مامانی زدم و گفتم : " میخوای پرهامو با خودم ببرم سر کار تا تو با خیال راحت از آبجی محترمه مراقبت کنی ؟ " که جدی گرفت و سه سوت چمدون پرهامو بست و گذاشت دم در ! تصور کنید من صبح با یک ساک بچه و کلی اسباب بازی شامل توپ و ماشین و لدر و ... رفتم کارخونه ! دروغ نگم فقط یکساعت بعد از ظهر که پرهام چرت نیمروزی فرمودن ، تونستم کمی به کارها برسم بقیه اش یا توی محوطه با " هاپو " یا " پای وایت برد " یا زیر و روی میزها دنبال نامه ها و ... عکسها شاید گویا باشند ... البته طبق معمول پرهام با آقایون خیلی زود رفیق شد ولی از خانم ها ت...
4 مهر 1390

یک خبر دست اول

بلاخره بعد از نه ماه و نه روز و ... پرهام صاحب یک دختر خاله ریزه میزه شد ! بله دیروز با تلاش هم جانبه !!! و بعد از کلی خواهشو التماس دل نی نی نرم شد و پا به این دنیای رنگارنگ گذاشت ...  مامانی این روزها سخت درگیره و پیشبینی میشه تا ده روز آینده هم کمتر توی خونه روئتشون کنیم ! خب چه میشه کرد از بس مهربون و دلسوزه ... من و پرهام هم قول دادیم همکاری کنیم ! جالبه دیروز از صبح تا شب پرهام خونه دایی حمید اصلا سراغی از مامان و باباش نگرفته و دیشب اینقدر دایی و زندایی از خوبیهاشو و حرف گوش کنیهاش برای من و مامانی گفتند که هردومون شک ورمون داشت که نکنه بچمون چیزخور شده ! پرهامو این کارها ! ولی چرا بچه ها وقتی بابا و مامانشون را میبی...
29 شهريور 1390

جشن تولد دوست

هفته گذشته تولد آ ریا جون گل پسر دوست داشتنی یکی از دوستان عزیز وبلاگیمون بود . فکر نکنید که فراموش کرده بودم ! نه اصلا اینطور نیست . من تاریخ تولد همه دوستامون را نوی سررسیدم ثبت کردم اما امان از مشغله ها ! این کار ناقابل را تقدیم میکنیم به آریا جون که خیلی دوسش دارم و امیدوارم در تمام مراحل زندگیش موفق و سربلند باشه و خدا  نگهدار و حافظ خودش و بابا و مامان مهربونش باشه . ...
28 شهريور 1390

یک حس خوب

ماه رمضون امسال هم گذشت . از این خوردنها و نخوردنها باید نتیجه ایی بگیریم که اینجا برای شما تجارب شخصیم را می نویسم . نخوردنهایی که از خوردن لذتبخش ترند : تصور کن : توی اوج گرمای ظهر تابستون ، خیلی هم تشنه ایی ، به زور یک لیوان آب خنک از یه جا برای خودت گیر آوردی... پرهام تا چشمش به لیوان آب میافته بدون تعارف و رودروایسی تمام آب لیوان را سر میکشه ! سکوت میکنی تا لبشو از لیوان برداره نفسشو چاق کنه ... بی اختیار میگی : نوش جونت بابا ...بمیرم ، تشنه ات بود چرا زودتر نگفتی ...! بعد چشمت به لباس خیسش میافته که چه بی پروا مقداری از آب خنک را پسرت هدر داده ...اما خدا وکیلی اگه خم به ابرو بیاری . همچین جیگرت از دیدن این صحنه خنک شده که تشنگ...
12 شهريور 1390