یک اتفاق یک شروع
قرار بود مامانی هم کمی اکتیو بشه و توی این هفته با دست خط خودش مطلب بذاره و شخصا از لطف و محبت شما
دوستان که یادی از این خانواده کوچولو میکنید و این پریشان وبلاگ شوهرشو تحمل میکنید حسابی تشکر کنه اما ...
بله اما ... اما اینجوری شد که نشد . الان تعریف میکنم :
دیشب داشتم فکر میکردم پرهام در روز چند دفعه زمین میخوره و پا میشه ؟ چرا ما دیگه اینجوری نیستیم ؟!
یکبار که بیافتیم به راحتی پا نمیشیم و همش دنبال یک دستیم که بلندمون کنه !
منظورم شکستهای زندگی است و نا امیدی ما ... پرهام تقصیری نداره تازه راه افتاده و حالا حالا باید زمین بخوره و یاد بگیره خودش هم پاشه ، ناگفته نماند
به قول مامانش طراحی و نقشه خونه ما هم بده ! و هیچوقت دکوراسیونش جور در نمیاد و جای در و دیوار و ستون , نیم متری جابجاست واسه همین پرهام اشتباهی میره تو دیوار !
نمی گه برده به خودم که ! آخه امروز خبر دار شدم ایشون برای نصب پرده آشپزخونه از روی صندلی به
پایین سقوط کرده و مچ پاش الان درد میکنه !
و از قرار معلوم شبه عیدی گاومون زایید اونم دو قلو ! حالا هم باید
خودم تنهایی شیشه ها و پرده ها رو تمییز کنم و هم بچه داری ! تازه پرهام نیست که با یک شکلات هم چیز یادش بره !
اوه ... نمی دونم خدا چرا شما زنهارو بیشتر دوست داره !؟ قضا و بلاش هم واسه شما عاقبتش خوشه ! اگه دوستتون داره چرا عمرتون از مردها بیشتره !
وای بحث داره به جای باریک میکشه ... حداقل شما را برای خودم نگه دارم ! ببخشید: شما خانمها گلید ...! گـــــــــــل ! همیشه زنده باشید در کنار خانوادتون .... الهــــی ...
اصلا این کارها وظیفه مردهاست ... ببینید ما چکار کردیم که شما مجبورید اینجوری از ما کار بکشید ...! البته مورد من یک استثناست .... یادتون باشه ...