گل پسر ما پرهامگل پسر ما پرهام، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

حرفهای بابایی (پرهام و بابائیش )

معلم من

1389/11/27 8:43
نویسنده : بابا محسن
439 بازدید
اشتراک گذاری

منم مثله همه باباها دلم میخواد فرزندم روز به روز ترقی کنه و باعث افتخارم بشه ...  شاید این

حرف الان برام زوده و خنده دار به نظر برسه ...و بگید مگه پرهام چند  سالشه حالا..!ولی

شما که نمی دونین وقتی یک چیز جدید یادش میدم  و درست انجامش میده چه لذتی داره ... به

خصوص تو این سن .

 چند شب پیش طبق معمول بی مقدمه سبد آجرهای اسباب بازیشو وسط خونه  ولو کرد... من و

مامانش هم با اینکه این خرت و پرتهای خونه زیاد فرو رفته کف پامون بازم به یک دندون

غروچه کفایت کردیم و ریختیم تو دلمون و توی ذوقش نزدیم (خب اینم برای سی و هشتمین بار! )

خیلی جالبه هر بار هم که میریزشون از ته دل ذوق میکنه انگار دفعه اولشه...! من که اجازه

میدم تکرار کنه  ... ذوقشو بکنه بعد جمعشون میکنم (روی خودم کار کردم دیگه تا ۵۰ دفعه کشش

دارم...!) خلاصه یک دونشو آورد برام که شروع به برج سازی کنم مثل همیشه رنگ  آجر

 را به زبون اوردم و ازش خواستم یک آجر آبی رنگ بیاره ...زود یکی آورد ... دوباره گفتم یک

آبی دیگه بیار... در کمال تعجب شروع به جستجو کرد و یک دونه آبی برام آورد...اولش حدس

زدم اتفاقی پیدا میکنه ... دوباره گفتم یک آبی بیار... نه..! انگار واقعا معنای رنگ آبی را درک

کرده...! برام غیر منتظره بود تو این سن ....از لبخند من فهمید یک خبراییه...! یک جیغ زد و

فرار کرد ...آخه میدونه باباش یکم بی جنبه است ...! ممکنه بلا ملایی سرش بیاره ... منم تا

نگیرمشو به زور چندتا بوس از زیر گلوش نکنم ولش نمیکنم که... 

این خاطرات برام زیباست چون اولین باره بابا شدم ...!  و لمس این تجربیات از نزدیک واقعا

برام بی نظیره همیشه از اینکه چیزی به کسی یاد میدادم  احساس خیلی خوبی داشتم ولی

نمیدونستم احساس رضایت پدر از پسر وقتی ببینه زحماتش  به ثمر رسیده ، اینقدر دلنشین و

آرامش بخشه ... بعد یاد پدر و مادر خودم افتادم و با خودم گفتم: " امروز هم از پرهام یک چیز

جدید آموختم "....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)