اولین روز /دومین ماه/ سومین فصل/چهارمین سال
از لحظه ایی که میفهمی یک موجودی از تو و شریک زندگیت شکل گرفته و داره رشد میکنه ، دنیایی از احساسات جدید و رنگارنگ توی قلبت پدیدار میشه ،اولش شروع میکنی به خیالبافی و خودتو با یک پسر یا یک دختر کوچولو در حال قدم زدن و خوش و بش تصور میکنی ... بعد به خودت میگی کدومش بیشتر بهت میاد ! نیم نگاهی به همسرت میکنی و یواشکی به جای اونم خیالپردازی میکنی . قند توی دلت آب میشه وقتی که توی آغوشش یک نوزاد را به تصویر میکشی ... بخصوص اونروزایی که شب از سرکار میای خونه و چشمت به لباسهای نیم وجبی و اسباب بازیهای جورواجوری میافته که مامانی با ذوق و شوق قلبی فراوون و البته با ابراز احساسات زبونی یکی یکی نشونت میده و حسودیت میشه که چرا مثل اون بلد نیستی حرف بزنی ! یاد بچگیت میافتی و میگی اگه به جای اونهمه خاک بازی و ماشین بازی و ... فقط روزی دو دقیقه عروسک بازی کرده بودم الان چهار تا جمله عاطفی و قربون صدقه میتونستم بگم ! نکنه مثل بقیه باباها نتونم از پسش بر بیام و بچم احساس کمبود بکنه !
توی خلوتت و دور از چشم بقیه لباسارو وارسی میکنی ...بو میکنی .. میبوسی ... بی اختیار با حرکت دادن ماشین اسباب بازی روی فرش " قان قان " میکنی !!! و کم کم یخ ات آب میشه و خجالتو میذاری کنار ! و از شنیدن بعضی واژه ها دیگه سرخ و سفید نمیشی ! ( مگه چیه ؟ این همه آدم توی دنیا هست ... همه همین جوری متولد شدند ! مثل مرد آماده میشی برای اومدن بچه ات ... )
انگار کلید بعضی کشوهای در بسته "وجودت" را پیدا کردی ... وقتی کلید میندازی مثل همیشه بعضی چیزهایی که گم کردی رو اونجا پیدا میکنی و کلی چیزای دیگه که دست نخورده و نو هست که باید ازشون استفاده کنی چون خیلیهاشون تاریخ مصرف دارن !
آره ... سکوت قبل از طوفانه ! به زودی همه چیز عوض میشه اینو میدونی ولی هنوز درک نمیکنی ...
اینا خاطرات و افکاری بود که امروز به سراغم اومد چون شروع آبان ماه منو یاد اونروزها انداخت ...
اما ... پرهام توی حرف زدن خیلی پیشرفت کرده و اگه حنجره اش 32 حرف زبان فارسی را ساپورت میکرد الان سی دی سخنرانیهاش منتشر شده بود ! لذا فعلا " تخمه بخوریم میشه تُتمه بُتُوریم " " غذا میشه اَذا "
"سلام خوبی خیلی ممنون = لَلام اووبی اِلی نَنون " " خداحافظ = " اُداسِظ "
تلفنی خیلی قشنگ حرف میزنه وقتی یکی از حیونهای اسباب بازیش گم میشه گوشیو برمیداره به آقا پلیسه زنگ میزنه ! بعد از احوال پرسی : " بیلُ نَئیدی ؟! " فیل را ندیدی ؟ " بهش بِتو لیباس بِتوشه ماشین دَوار بشه بیاد من ! بابا اَسیبی میشه ... مامانی نارَت میشه ... منم دیدونه میشم ! اوب ؟
ترجمه کنم براتون ؟ بهش بگو ( یعنی آقا پلیسه به فیله بگو ) لباس بپوشه و ماشین سوار بشه بیاد پیش من . (وگرنه ) بابا عصبانی میشه - مامانی ناراحت میشه منم دیوونه میشم ! خب ؟ ( این "دیوونه میشم" را خیلی قشنگ میگه نمیدونم از کی یاد گرفته ! )
نوشتار " بابا - مامان - پرهام - عمه - ... " را روی کاغذ نشون میده - اعداد یک تا ده را روی پلاک ماشینهای کوچه و خیابون میگه - اسم ماشینها را تا حدودی میدونه " بیراید=پراید پیجو = پژو سمن =سمند و رنگ های قرمز - سبز - نارنجی سفید سیاه ... را بلده - شعرهای معروف کودکانه را با کمک ما میخونه - سوره توحید را به طرز فجیهی ! (استغفرالله !) بعد از ما تکرار میکنه ! خیلی کارای محیرالعقول دیگه ! که باید دید ...