گل پسر ما پرهامگل پسر ما پرهام، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

حرفهای بابایی (پرهام و بابائیش )

سلام بر خردسالی

1390/5/24 11:13
نویسنده : بابا محسن
741 بازدید
اشتراک گذاری

جشن تولد دو سالگی پرهام به خاطر ماه رمضان بسیار ساده و بی سر و صدا برگزار شد . امیدواریم وقتی بزرگ شد به ما حق بده که واقعا روزه داری توی این روزهای گرم و بلند تابستون طاقت فرساست آخ و برنامه ریزی و برگزاری این جور جشنها خودش انرژیِ زیادی میطلبه . بخصوص امسال که مامانی دست تنهاست  (علتش را هم به زودی متوجه میشید ) و ضمنا به سختی روزه میگیره . ناگفته نماند وقتی بابائی دید که مامانی از این موضوع داره غصه میخوره با رو کردن کادوهای فراوان و زیبای دوستان وبلاگی و چاپ اونها  مامانی را سورپرایز کرد و باعث خوشحالی اون شد بطوریکه کلی هم اینور و اونور از خوبی و وفاداری دوستان وبلاگیمون تعریف و تمجید میکنه . راستی دست مامان بزرگ و بقیه ... هم بابت کادو هاشون درد نکنه ایشالله جبران کنیم .

هروقت اینترنت پر سرعتمون درست شد عکس های جدید را میذارم .

خلاصه اینکه پرهام دیگه وارد دوران خردسالی شد و اون مسئله ج..ش هم نود درصد حل شده . فقط گاهی از شماره دو میترسه ! هنوز نتونسته باهاش کنار بیاد و با ترس و لرز و بغض میاد و اعلام میکنه که ....نگران

ولی خودش به راحتی میتونه لباسهای سبکش را در بیاره خیلی هم وسواس تشریف دارن تا دستهاش کثیف بشه اه اه میکنه و باید زود شسته بشه ...

امسال اولین بار که شیرینی زولبیا بامیه را دید فریاد زد " آدو میخام ! "( به بامیه میگفت آلو ..! ) خب هر گردی آلو نیست ولی بامیه که میتونه باشه ! 

جملات کوتاه را بهتر بیان میکنه و هنوز شبها قبل از خواب پرحرفی میکنه و بد جوری به " اِصه " ( قصه ) عادت کرده البته تا حالا وسط قصه خوابش نبرده ! و فلسفه قصه گفتن ما فقط برای فهمانیدن مفاهیمی مثل " ببعی وقتی از بیرون میاد تو خونه دستشو میشوره ...  غذاشو تا آخر میخوره ... شبها بعد از تموم شدن قصه چشماشو میبنده و میخوابه و به حرف بابا مامانش گوش میده ... و از این جور چیزهاست ..............

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (16)

بهار(مامانی شهراد)
24 مرداد 90 12:16
..♥#################♥..................♥###♥ ..♥##################♥..........♥#########♥ ....♥#################♥......♥#############♥ .......♥################♥..♥###############♥ .........♥################♥################♥ ...........♥###############################♥ ..............♥############################♥ ................♥#########################♥ ..................♥######################♥ ....................♥###################♥ ......................♥#################♥ ........................♥##############♥ ...........................♥###########♥ .............................♥#########♥ ...............................♥#######♥ .................................♥#####♥ ...................................♥###♥ .....................................♥#♥ .......................................♥ آپم گلم بیای خوشحال میشم..................................♥
لواشک(✿◠‿◠)
24 مرداد 90 12:57
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به به جناب آقای خردسال ما چه کردن این روزا
والا من که هیچی از ماه رمضون نفهمیدم تا سحر بیدارم و همش میخورم از اذان صبح تا عصر یه بار بیدار میشم برا خوندن نماز ظهر و دوباره میخوابم البته اگه مهمون باشیم مجبورم زودتر بیدار شم که به خودم برسم خلاصه که من الله توفیق
بابامحسن چرا مشکوک میزنین شما؟ صد دفعه گفتم تاوقتی با ماجماعت نسوان طرفین یا حرفی رو نزنین یا تا آخرش بگین که نمیریم از فضولیبه زودی میفهمین چیه آخه
کلی برا قصه های پرهام خندیدم اتفاقا پسر دایی منم عادت داره هرشب قبل خوابش براش قصه میگن جالب اینجاس که شخصیت داستانیش که آقا حمید باشن اتفاقا باهاش هم سنه و هر کاری که محمد مهدی درطول روز انجام داده رو میکنه و اگه کاراش خوب باشه 1 بار تشویق میشه اگه کار بدی کرده باشه طفل معصوم رو به خاطر کارای محمد مهدی 10 دفعه مجازاتش میکنن
درمورد اونیکی مساله ای که پرسیده بودین خصوصی توضیح میدم که به کجا رسیدم


نماز روزتون قبول باشه . در وقت افطار و سحر دستهای خالی ات را به سمت آسمان بلند کن ... تا بقیه هم فرصت داشته باشند چند لقمه غذا میل نمایند ...
لواشک(✿◠‿◠)
24 مرداد 90 13:08
با راهنمایی یکی از دوستان وبلاگی که خودش هم خوزستانی بود و .... کاشفموون به عمل اومد که اینا کلا اینجوری ان و کلا کنه تشریف دارن بعدشم سامان بهم گفت ما که خوزستانی هستیم حتی جنازه دخترامونم نمیذاریم رو دوش عربا اینجا همه از عربا بدشون میاد و ... خانواده های محدودی هستن که با فرهنگن وو اونام عادت دارن که درون خوانواده ازدواج میکنن این که دیده مثه آدم اینجا زن بهش نمیدن از این راه وارد شده که تورو گول بزنه و اینا حالا هرچی من میگم من ازش خوشم نمیاد و اینا سامان که ول کن نبود میگفت نری باهاش ازدواج کنیاااااااااااااااا اینا دورنماشون خوبه تا وارد خونواده بشی نمیگن که دستت درد نکنه اومدی زن پسر 36 ساله ما شدی میگن لابد خودت یه ایرادی داشتی و ... هی از ما انکار اینکه میخوام ازدواج کنم و از سامان اصرار که ازدواج نکن اگه بچه اولت دختر بشه میکشنت و اینا خلاصه این سامانه گفت هرچی تو جوابشو بدی حتی اگه فحششم بدی اون خوشش میاد و ادامه میده براش مهم نیس که فحش بدی یا بگی عاشقتم براش مهمه که کامنت توروببینه و اینا قرار شد هیچ جوابی بهش ندم حتی اگه سوالی پرسید و ... تقریبا دوماهه به گفته خود فرهان که جوابشو ندادم و همین دیروز اومد گفت میخوام یه پست درمورد آشناییمون بذارم اجازه میدی که بازم ج ندادم و برام نوشت تا صبح منتظرت میمونم اگه ج ندی خداحافظ برای همیشه فعلا که خداحافظی کرد تا ببینین چی میشه برام دعا کنین از دستش خلاص شم والا من اصلا نمیدونستم این شکلی میشه به قرآن این کاملا با نقشه وارد زندگیم شد یه ماهم طول نکشید که باهاش صحبت میکردم من اصلا فکرشم نمیکردم که یکی با این سن و سال جسارت خواستگاری از منو داشته باشه من میخواستم کمکش کنم بخدا که زدم چشم خودمم کور کردم والا منو چه به این .... خوریا آخههههههههههههه نمیدونم چرا ولی خیلی از خودم بدم میاد وقتی فکر میکنم چه کارایی کردم و منی که با هیچ پسری دوست نبودم پروندمو سیاه کردم سامان میگه دوستیای دیگه رو ندیدی که اینچوری عذاب وجدان داری والا دوستی شما که دوستی نبوده فقط تلفنی یا اس ام اسی بودین ولی همینشم منو عذابم میده کاش هیچ وقت وبلاگ نمیساختم الانم به خاطر همین مسائله که دوست ندارم وبلاگ جدید بزنم به خدا حالم از وبلاگ نویسی بدم میاد چون علت این رابطه رو همین وبلاگ میدونم اگه من وبلاگی نداشتم پاکی قبلمو از دست نمیدادم
helia & sara
24 مرداد 90 14:40
آفرین به این گل پسر بابایی چشمش نزنی بچمون رو انقدر تعریف کردی
ما که بیصبرانه منتظر عکسا هستیم

زیادی تعریف کردم ..!؟
فهیمه مامان پرهام
24 مرداد 90 14:41
انشااله همیشه سلامت باشه و سالهای بعد تلافی امسال رو در بیارین، البته یه حسن دیگه ای که داره اینه که از سه سالگی به بعد بیشتر مفهوم تولد رو درک می کنن و ازش لذت می برن

دقیقا ... دیدین که هنوز به بامیه میگه آلو ...!
معصومه عمه پرهام
24 مرداد 90 15:16
به شوق دیدن عکسهای جدید اومدم اما انگار خبری نیست. امیدوارم مشکل نت تون حل بشه زووووود


میگن حضرت ایوب دیگه الگوی صبر نیست بلکه کاربرهای دایال آپ اینترنت تو ایران اسوه ی صبر و شکیبایی هستند .
مامان زهرا نازنازی
24 مرداد 90 15:29


منتظر حضور شما در بازی وبلاگیمون هستم


معصومه عمه پرهام
25 مرداد 90 1:15

پس خوبه یه فیلم از زندگی اینروزای شما بسازن واسه الگوسازی صبر و ایثار... بنظرتون واسه ماه رمضون 91 خوبه؟ دهه فجر چی؟ مناسبت داشته باشه بهتره مخاطبش بیشتر میشه

از حفظ دوباره نوشتین ؟ یا کپی پیست کردین ؟! کامنتهاتون دوتاش ثبت شده بید .
معصومه عمه پرهام
25 مرداد 90 1:17
کامنتم ثبت شده بید آیا؟؟؟

نخیر ثبت نشده بید . دوباره بفرمایید ( البته از فعل معکوس استفاده کردم ها ...! )
معصومه عمه پرهام
25 مرداد 90 1:17

پس خوبه یه فیلم از زندگی اینروزای شما بسازن واسه الگوسازی صبر و ایثار... بنظرتون واسه ماه رمضون 91 خوبه؟ دهه فجر چی؟ مناسبت داشته باشه بهتره مخاطبش بیشتر میشه

شما که میدونید توی خونه دایم در حال فیلمسازی هستیم !
فرشته مامان امين رضا
25 مرداد 90 7:43
سلام بابائي

اميدوارم بزودي مشكل نتتون حل بشه وعاقبت بخير بشه وبياد سرخونه زندگي شما.
پرهام گل هم كه ديگه آقا شده وكارهاي سبك وشخصيو انجام ميده.حالا خوبه به زولبيا وباميه ميگه آلو شباهتي داره امين رضاكه ميگه شغلااااااتتتتت


چی میگه ؟!!! راستی یک شیرینی دارید به نام کلمبه . که توش خرما هم به کار رفته . مزه اش هنوز زیر زبونمه !
مامان آرین
25 مرداد 90 10:18
ایشالا همیشه سلامت باشه پسرگلتون
مامان علي
25 مرداد 90 10:19
با سلام.طاعات و عبادات قبول
اميدوارم هر چه زودتر اينترنت پر سرعتتون راه بيفته و عكساي پرهام جون رو ببينيم.
قضيه قصه گفتنش منو ياد علي ميندازه و از نظر تربيتي واقعا مثمر ثمره.البته هنوز اين رويه ادامه داره
اصلا هم تكراري قبول نميكنه،كمتر از 3 قصه هم نبايد باشه
نمي دونيد چه داستانهاي مسخره اي براش تعريف مي كنم
خب آدم قصه كم مياره ديگه
به مامان پرهام جون سلام ما رو برسونيد

عکسها را قرار دادم .
وای اگه بدونین چه موضوعاتی را برای قصه سوژه میکنم که مامانی اونور غش میکنه از خنده ! تلفیق قصه های قدیمی با تکنولوژی روز و ...
مامان طاها
25 مرداد 90 12:44
سلام بابایی نمازو روزه هاتون قبول باشه. به مامانی پرهام جون سلام برسونید واقعا این حرف زدنهای نصفه نیمه خیلی جالبه مثل طاها که به ستایش میگه ای یا نمی دونم چه ربطی به هم دارن از خوابیدن نگین که دلم خونه


بعضی کلماتشون اصلا هم وزن نیست و آدمو گیج میکنن ...
بد خواب و بد غذایی را گذاشتیم به حساب تابستون !
هستی
25 مرداد 90 23:37
سلام بر پرهام کوچولوی من الهی قوربون خردسالیش بره عمه مرسی از عکس های قشنگش
خاله
1 آبان 90 12:51
سلام پسر کو چولوی شیطون و با نمکی است خدا حفظش کند به وبلاگ ما هم سر بزنید

چشم -