گل پسر ما پرهامگل پسر ما پرهام، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

حرفهای بابایی (پرهام و بابائیش )

صدای خنده پرهام

 این لینک صدای خنده پرهام مربوط به حدود سه ماه پیش است . تصمیم گرفتیم توی مسابقه شرکت کنیم شاید برنده شدیم   http://www.persiangig.com/pages/download/?dl=http://puyamehr.persiangig.com/Parham88h.MP3 پی نوشت دست مدیریت نی نی وبلاگ درد نکنه . چون اولین کسی بودند که به پرهام عیدی دادند . این اولین کسب مقام برای پرهام بود ! در اینجا به تمام نی نی وبلاگی ها خسته نباشید میگیم و از خدا میخواهیم سالم و تندرست باشند و در زندگی همواره موفق و موید و پیروز سال نو بر شما مبارک ...
26 اسفند 1389

چهارشنبه سوری

 هوا سرد بود ولی نه اونقدر که آتیش ما حریف اون سرما نشه . مثل سالهای قبل همگی خونه بابا بزرگ جمع شدیم و آتیشی به پا کردیم و از روی آتیش پریدیم ! پرهام اولش مات و مبهوت مونده بود ! ولی کم کم داشت آتیش بیار معرکه میشد ... انشالله به همه خوش و به خیر گذشته باشه ... فرصت عکاسی نشد ولی اینم یک عکس واسه یادگاری از دومین شب چهارشنبه سوری ما با پرهام . ...
25 اسفند 1389

عکس های جمعه

گرد گیری عید هرچه قدر برای ما خسته کننده است برای بچه ها یک حال حسابی است ! چه کیفی میکنند وقتی محتویات طبقات بالای کمد ها را کف زمین میبینن ! خودتون تصور کنید .... راستی فکر می کنید پسر بچه این سنی تا چند دقیقه ممکنه لباسش تمییز بمونه ؟!       خودم با دیدن این عکس یاد کارت پستال های قدیمی می افتم ...!   این هم یک ژست تبلیغاتی پرهام جلوی کارتن تلویزیون . بدون ترفندهای فتوشاپی ( البته با استفاده از تکنیک عکاسی) ...     ...
23 اسفند 1389

! ننه سرما برو دیگه

 توی شهر ما دقیقا دو روز تمومه که خدا را شکر داره بارون ( که از دیروز شده برف ) از آسمون می باره و اصلا باورمون نمیشه  هفته دیگه قراره بهار از راه بیاد . انگار ننه سرما هم مثل ما کاراشو گذاشته واسه شب عید ! اینجور که بوش میاد فردا شب یعنی چهارشنبه سوری هوا زیاد مساعد نیست و مثل هر سال نمیشه بریزیم تو حیاط و شلوغ کنیم . اینم از بخت و اقبال آقا پرهام ! اما اگه دور اندیش باشیم  میبینیم هر دونه از این برفها میتونه تشنگی گلهای بهاری را برطرف کنه و اصلا بهار موقعی لذت داره که سرمای زمستون را چشیده باشیم  ( ببینید چقدر خوبه آدم به حرف شوهرش گوش کنه  من هم که گفته بودم شستشو توی این موقع سال ریسکه !...
23 اسفند 1389

آقای 19 ماهه

اگه بخوام بگم یک پسر نوزده ماهه چه خصوصیاتی داره مطمئنم کم میارم با اینکه دیگه خیلی نوپا محسوب نمیشه ولی  حس میکنم روز به روز نگهداریش سخت تر میشه . چون قبلا موقع راه رفتن فوقش روی زمین میافتاد و اتفاق خاصی نبود ولی حالا از روی میز و صندلی می خواد شیرجه رفتن را امتحان کنه ! میخواد خودش دوشاخ برق را به پریز بزنه . خودش کبریت روشن کنه . با انبر دست کار کنه ! سینی چای را بیاره ! در حیاط را باز کنه و بره تو خیابون ! با چاقو میوه پوست بگیره !  و هزار تا کار خطرناک که هنوز عقل کوچولوش نمیتونه تجزیه تحلیلش کنه و حداقل تلخی حادثه را به خاطر بسپره به  عنوان یک تجربه . خلاصه اون داره خودشو حداقل چند سال بز...
18 اسفند 1389

گام بعدی پرهام

 آقا پرهام گل تونست یک قدم گنده به جلو برداره و دیگه کاملا دست از سر شیر مادر برداشته  و مثل آقا پسر سر سفره ( البته وسط سفره ! ) پیش مامان بابا میشینه و بازم غذاشو نمیخوره و همش دستش توی بشقابه ماست !!!   یادتون هست از غذا خوردنمون رنج نامه ای نوشته بودم خیالتون را راحت کنم هنوزم همونجوری غذا میخوریم و پرهام  یک قدم عقب نشینی نکرده ، حیف نمی خوام  و گرنه یک عکس از وضعیت اسفبار کاسه بشقابمون اینجا میذاشتم شما هم باور کنید حرفام کاملا جدیه...!  الانم که اعصاب نداره و تا بهش بگی بالای چشمت ابروئه میزنه  زیر گریه و دیگه مامانی هم به سادگی نمیتونه آرومش کنه ( چون خلع سلاح شده میفهمید که !  ...
17 اسفند 1389

فقط نگید " انشالله "

من نمیدونم چرا ما عادت کردیم کارهامون را بذاریم واسه لحظه آخر ! دقیقا مثل درس خوندن شب امتحانمون ... یکسال تمام روزها و شب ها کارهامون میمونه رو زمین  یهو شب عید می ترکونیم ! از تهیه گزارش سالانه اداره برسه تا خرید دمپایی حموم باید این چند روز انجام بشه وگرنه سال جدید سال خوبی نمیشه ! هرچند کسی که کار امروز را به فردا بسپره کار امسال را هم به سالهای بعد واگذار خواهد کرد ! تقصیر من و شما نیست اینو خوب بخونید: یک بازرس آلمانی اومده بود کارخونه و در مورد یکی از محصولات ایراد گرفته بود و مسئول ایرانی  گفت "انشالله" بقیه دیگه این ایراد را نخواهند داشت ! که یهو آلمانیه زد زیر خنده و یک چیزی به مترجمه گفت که...
17 اسفند 1389

خرابکاری

 اولین خبر اینکه خوشبختانه پرهام دیشب مثل آقا تا صبح خوابید ! خوابیدن پرهام هر شب خودش داستانیه ! حالا داستان دیشب را بگم یادگاری بمونه : پرهام علاقه خاصی به کنترل تلویزیون و رسیور داره و دایم تو دستشه و با خودش این ور و اونور میبره ، گاهی مجبوریم کنترل ها را با خودمون ببریم مهمونی که حداقل صاحبخونه چپ نگاهمون نکنه ... بعضی وقتها هم ناپدید میشن و دو روز بعد خودش پیداش میکنه و روز از نو روزی از نو ... جوری که ما هم بیخیال کنترلیم و زیاد دنبالش نمیگردیم ... تا اینکه دیشب موقع خواب احساس کردم بوی سوختنی میاد هرچی گشتیم نفهمیدیم  از کجاست ... تا اینکه حس کردم از خود بخاری داره یک بوی پلاستیک سوخته میاد ... بــــله ...
12 اسفند 1389

تلاش برای یک گام به جلو

 پدر مادرا ... فقط در ادامه پست قبل بگم خیلی سخته ، خیلی ...      اگه تجربه دارید لطفا کمکم کنید ... باید این کار انجام بشه ولی روزهای بدی است و برای مادرا بدتر از بدتر ... وقتی پرهام چیزی نمیگه بیشتر کلافه میشم ... مادرانی که به بچتون شیر میدین قدر این روزها رو بدونید ... این حس شیرین دیگه سراغتون نمیاد و از دست دادنش براتون بسیار تلخ خواهد بود ... البته انشالله شما راحت تر با این موضوع کنار بیاید در ضمن برای ما هم دعا کنید . ...
11 اسفند 1389