گل پسر ما پرهامگل پسر ما پرهام، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

حرفهای بابایی (پرهام و بابائیش )

قرار دادن صدای نی نی در وبلاگ

خیلی ها پرسیدن چجوری میشه مانند عکس ، صدای نی نی یا موزیک را به این شکل  توی پستها بذاریم . من به شما آموزش خواهم داد  تا به راحتی این کار را بکنید ... فقط کمی وقت نیاز دارم ... ولی قول میدم به زودی آنچه را که خودم با تجربه به دست آوردم در اختیارتون بذارم فقط به من اطلاع بدین این نمونه آهنگ  بدون مشکل در سیستم شما اجرا میشود یا نه ؟ ...
5 خرداد 1390

روز مادر مبارک

دوستان گرامی به خاطر یک ماموریت کاری و احتمالا یک روزه فردا در خدمتون نیستم ولی لازم دونستم فرا رسیدن سالروز میلاد حضرت فاطمه زهرا (س) را به همه مادران مهربان و همسران فداکار و وفادار تبریک بگم و اگه تنونستیم تک تک خدمت برسیم و تبریک عرض کنیم به بزرگواری خودتون ما را ببخشید . پست بعدی را مامانی پرهام می خواد بنویسه ... انشالله .  پس منتظرتون هستیم . امیدوارم همه شما سایه مهر و محبت مادر بر سرتون باشه و قدر این موهبت الهی را انصافا بدونید و اگه خدا این نعمت بزرگ را پیش خودش برگردونده با ذکر صلوات و فاتحه ایی یاد و خاطرش را همیشه زنده کنیم . بلد نیستم قشنگتر از این احساسم را بیان کنم ... ولی فقط اینو همیشه میگم : پدر و ما...
2 خرداد 1390

باباهای غریب

یک پیشنهاد دارم ... مامانهای مهربون توجه کنید : میدونم شما خیلی زحمت میکشید علیرغم نگهداری نی نی کوچولوتون مجبورید نی نی های دیروز را هم تروخشک کنید و در ضمن وبلاگتون را هم آپ کنید ... چرا یکبار فقط یکبار شوهر گرامیتان را مجبور نمی کنید یک پست یک خطی از هر آنچه دلش می خواهد اینجا بنویسد .... ما آقایون کم حرفیم ولی قشنگ مینویسیم خیلی دلم میخواد ببینم باباهای دوستان وبلاگی پرهام به چی فکر میکنن ... مطمئنم کلی حرف واسه گفتن دارن... ولی تا موقعیتش نشه دم نمیزنن ... پس این امکان را فراهم کنید باباها هم حرف بزنن .. . پ . ن   باباها روز مادر نزدیکه ...  بهونه خوبیه ... روز پدر هم داریم ....   ...
31 ارديبهشت 1390

عکس

یادتونه وقتی میخواستیم انشا بنویسیم چقدر کاغذ چرکنویس حروم میکردیم ... حالا من امروز اینقدر اینجا نوشتم و پاک کردم که فکر کنم حداقل یک دفتر ٤٠ برگ را مچاله کردم  ...! خب وقتی نوشته هام به دل خودم نشینه ، ننویسم بهتره ... فقط این دو تا عکس جدید از پرهام توی شومینه خاموش را میذارم که دست خالی نباشم . بازم پرهام به کمک باباش اومد ...       ...
30 ارديبهشت 1390

یک عکس و دو عکس

دیروز خونه تنها بودم و داشتم با دیدن آرشیو عکسهای قدیمی توی  هارد از گذشته یاد میکردم که به طور اتفاقی به این عکس برخوردم ... تاریخ دقیق اونو نمیدونم چون با فتوشاپ روش کار شده ، ولی از این عکس چندین نسخه چاپ کرده بودم و به قول معروف خاطرخواه زیاد داشت و همه را بردند و برای خودمون یک دونه هم نموند و متاسفانه فایل اصلی اون هم تو سردرگمی افکار بابایی معلوم نیست کجا سیو شد ... البته ما اورجینال و پخش زندشو که تو خونه داریم ...! برای اینکه خاطره شیرین سرکار گذاشتن دوستان بابت شایعه دوقلو بودن پرهام دوباره براشون احیا بشه اینجا گذاشتمش .. .  ( اولا بسیار تابلویه عکس ساختگیه چون هدفم اصلا این موضوع نبود ... دوما چون عکس العملشون با ...
27 ارديبهشت 1390

در حاشیه مسابقه نامگذاری

  ما که گفتیم چرا پرهام شدی ... ( کد 10 ) ببینیم نظر خودش چیه ؟ پرهام .... پرهــــــــــــام ... کجایی بابائی ...! بیا بگو ببینم اسمتو  چندتا دوست داری ؟ "ده" چندتا " ده " پس چرا میخندی ؟ آهان ازش خاطره داری ؟!   میدونم ... اونروز تو بیمارستان وقتی خانم پرستار برای تکمیل مدارک نوزاد اسممو پرسید منم بی اختیار گفتم پرهام ...! خانم پرستاره از خنده مامانی فهمید سوتی دادم - گفت پرهام میخواد بره دنباله کارای خودش ؟! بعد باباش میخوای چکار کنه اونوقت ...! بعد مثل ندید بدیدها  جلوی صورتت گفتم " پـــرهام  به بابا نخندی " از برخورد نفسم یهو چشماتو بستی ... ولی انگار که از تلفظ اسمت ...
25 ارديبهشت 1390

زیبایی های بهار

میدونم اگه تو اینترنت سرچ کنید عکسهای فوق العاده زیبایی میتونید دانلود کنید . ولی من این عکسها را روز جمعه فقط به این عشق گرفتم که نشون شما دوستان گلم بدم و شما را لحظه ایی مهمون طبیعت زیبای شهرمون کنم . امیدوارم لذت ببرید و با طبیعت مهربون باشید در ادامه مطلب بقیه عکسها  ...
22 ارديبهشت 1390

بهاری

      عکس شکوفه ها مربوط به سال گذشته است امسال متاسفانه نتونستم ... پ.ن : به زودی با عکسهای خوشگل میاییم ...
21 ارديبهشت 1390

احوال ما

وقتی تنهام تازه یاد خودم میافتم . دلم برای خودم تنگ میشه دلم برای خودم میسوزه یک نگاهی به اطرافم میکنم و میبینم چقدر از خودم دور شدم . هر چی فکر میکنم پارسال جه جوری گذشت ، چه کارایی کردم ، کجا رفتم ، چیز خاصی یادم نمیاد . هرچی بوده پرهام توش دخیل بوده . صبح خیلی آروم از رختخواب جدا میشم قدمهای آهسته به سمت دستشویی ... مراقبم در ها را جوری باز کنم که کوچکترین صدایی نده ... خوردن صبحانه و همزدن چایی شیرین که بماند ... باز آروم و بی صدا به سمت در خروجی و رسیدن به محل کار ... کار و کار و کار و گهگاهی تلفنهایی ضروری از خونه که نه من میفهمم چی گفتم نه همسرم ...من توی محیط سرد و خشک کار و اون در کشمکش با پرهام که میخواد با بابا حرف بزنه ... قبلا...
15 ارديبهشت 1390