گل پسر ما پرهامگل پسر ما پرهام، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

حرفهای بابایی (پرهام و بابائیش )

سالی که گذشت ...

سلام و خسته نباشید به همه دوستان خوبمون که میدونم توی این روزهای آخر سال سخت مشغول مهیا شدن برای رسیدن عید نوروز هستند .  یک توضیح کوچولو لازمه بدم ، که این اواخر اینقدر کم پیدا شدم ، یک دلیل مهم داره و اون اینه که پرهام دیگه همراه مامانیش خونه خاله و مامان بزرگ و ... نمیره ! یعنی اینکه اینجانب محاله توی خونه تنها بشم که بتونم برم پای رایانه ... یعنی باباشدم حقمه !!! اشکال نداره فقط سه سال دیگه مونده پرهام بره مدرسه البته اگه همیشه تایم صبح نباشه ...! پس تا اطلاع ثانوی وبلاگ نویسی با اعمال شاقه ... بگذریم ... معمولا نزدیکای سال تحویل که میشه با خودم فکر میکنم سالی که گذشت چطور بود چه اتفاقاتی افتاد کجاها رفتم چ...
26 اسفند 1390

دوست بی زبون

این خرس گنده اسمش شاسقینه . پرهام مثلا به همین نام صداش میکنه ! این خرسه مظلوم واقع شده . چرا ؟ چون وقتی پرهام کار بدی میکنه ما شاسقین را دعوا میکنیم جالبه پرهام آتیشش از ما داغتر میشه و چندتا مشت و لگد هم کارش میکنه ! اما بیشتر وقتها با هم رفیقن . عروسک بازی از نوع پسرونه خودش داستانیه ...     ...
6 اسفند 1390

تولد یکی از ما سه نفر

سلام به دوستان خوب و با وفای خودمون چند روز پیش یک پست جدید آماده کردم و بعد از چند بار خوندن و ویرایش و سانسور ،  دکمه " ارسال مطلب .." را زدم . متوجه شدم اینترنت قطع شده ... سرتون را درد نیارم  کپی پیست هم کارساز نشد و مطلب پرید ! خلاصه اش این بود که : امسال علیرغم وجود عامل مخربی به نام پرهام ! تصمیم گرفتیم به در و دیوار خونه صفایی بدیم که دادیم ... فرشها را هم بدیم بیرون بشویند که دادیم و گرفتیم و پهن کردیم پرده و مبل و بوفه و ... کل خونه را یکجا بتکونیم که تکوندیم  .شب آخر ساعت 12 شب که سه تایی نشستیم پای تلویزیون و البته بیشتر به در و دیوار نگاه میکردیم تا تصویر تلویزیون ...و لذت میبردیم ... بخصوص صدای شرشر آب هم که...
25 بهمن 1390

تا عید

تا امروز که نشونی از زمستون ندیدیم ( با پنج سانت برف کاری نمیشه کرد )  یادمه چهار پنج ساله بودم یک کوه برف توی حیاطمون جمع میشد که داداشم یک اتاق برفی بزرگ باهاش درست میکرد و با بچه های همسایه مثل اسکیموها توش جمع میشدیم و آتیش به پا میکردیم و آتیش میسوزوندیم همیشه  آخرش هم با سیب زمینی برشته و دستهای سیاه  و یخ زده تموم میشد ...! ( هنوز طعم و بوش فراموشم نشده ) بعضی وقتها تا شب عید هنوز برفها باقی میموند و از شوق رسیدن بهار برف ها رو توی حیاط پخش میکردیم که زودتر آب بشن ! چقدر انتظار کشیدن برای اومدن بهار شیرین بود ... اما حالا چی ... هیچی ... میدونم عید باید خونه تمیز و مرتب باشه اما حالا کو تا عید ... منظورم ا...
9 بهمن 1390

از پرهام

بد نیست یکم از شاهکارهای پسر کوچولوی شیرین زبونمون را براتون تعریف کنم . یک خط کش هدیه ی دختر خاله  باعث شد که پرهام با اشکال هندسی آشنا بشه و الان کاملا دایره و مستطیل و ذوزنقه و لوزی و مثلث را بلده و من هم موقع نقاشی کشیدن سعی میکنم این اشکال را با نام بردن اسمش به کار ببرم و کاملا حس میکنم نگاهش به اطراف تغییر کرده و خودش هم کلی حال میکنه ...! هرچند این خط کشه زیر دستش دو روز هم دوام نیاورد و اگه یادتون باشه وقتی مبصر کلاس میشدیم از این خط کشها زیاد می شکستیم ...! پلنگ صورتی هم دوست جدیدشه و آهنگش الانم تو گوشم داره زنگ میزنه ! خدا پدر این تکنولوژی فلش مموری و سی دی و ... را بیامرزه ... اگه نوار ویدیویی بود که نمیدونستیم چط...
29 دی 1390

عکس نی نی

این هم عکس محمد طاها - اینجوری نگاش نکنین ! هنوز از بابت چند روز پیش ناراحته ! میگن به دنیا اومدن شیرین نیست چرا که همه ما با گریه بدنیا میاییم ...   ...
18 دی 1390

مسافر کوچولو

امروز - انشالله - قراره یک مسافر کوچولو تشریف بیارن ... یادتون هست که ...!؟ بله دیگه پسرِ دایی جواد یا همون جناب طاها ، ویزای 120 سالهء این دنیا شون اوکی شده ! تا این ساعت که هنوز خبری نیست . به امید خدا پست بعدی را با عکس و خبرای جدید آپ میکنم . التماس دعا .... پَ نَ پَ !  پنج شنبه غروب نی نی به دنیا اومد - با ٤٩ سانت قد و سه کیلو و نیم وزن . اول از هرچیز خدا را شکر خودش و مامانش صحیح و سالمند . اما بازم من و پرهام دوتایی مثل پدر و پسر خوب تو خونه با هم مشغول بازی !  از اونجائیکه هر وقت یک نی نی به دنیا میاد قبل از اینکه طفلی دهنی تازه کنه و زلفی یور کنه بالا سرش ظاهر میشم و فرت فرت عکس پرسنلی میندازم ...
17 دی 1390